در لحظه ای همچون این لحظه وقتی هنوز ذهنش کار می کرد. به بیهودگی زندگی پی برد . مرتب شکل انفجاری را که اتفاق می افتاد تجسم می کرد اینکه چطور مثل ستاره ای سفید از اعماق جانش به بیرون فواره می زند و تکه های پوست نرم و گداخته اش را بر روی اقیانوس می پاشد.
0 نظر