بلانش شکست خورده روی نیمکتی می نشیند . اجزای بدنش از فرط سرما چنان کرخت و بی حس شده اند که دیگر دست و پاهایش را حس نمی کند. یاسی که او را در بر گرفته چنان است که یارای به حال خود آمدن ندارد. چشم به فروشنده دوره گردی دوخته که در این سپیده دم یخ زده روزنامه هایش را مرتب می کند....
0 نظر