پوریا احساس می کرد خسته و ناخشنود است خسته از اوضاع زمانه و آمدوشد بیهوده روزها و شبها و ناخشنود از زندگی و معاشرت با خودی و بیگانه انگیزه و شور و حال لازم برای ادامه زندگی در خود نمیدید. او پس از آنکه نزدیک پانزده سال در یک سازمان دولتی با صداقت و احساس مسئولیت کار کرده بود ناگهان وضعیت را منطبق و سازگار با اندیشه های خود ندید و دست از کار کشید و پس از آن هرچه کوشش کرد و هرجا رفت به شغل مناسبی دست نیافت . او روزها معمولا تا بعدازظهر خانه بود و ساعتی به عصر مانده از خانه اش بیرون می آمد و آرام آرام از کنار رودخانه کوچکی که از وسط شهری می گذشت به سوی پل بزرگی که دو سوی شهر را به هم وصل می کرد می رفت و بنا به عادت در وسط پل اندکی می ایستاد و ....
0 نظر