به خودم گفتم : « دارم می میرم و هر روز و هر لحظه پیش خدا خواهم بود . »» خدا را پیر مردی خرفت و عصبانثی با موهای آشفته تصور می کردم که پتویی راه راه دور خودش پیچیده است . یادم می آمد انگار قبلا توی کتاب مقدس خوانده ام که پاهایی از جنس برنز دارد . پیش خودم فکر می کردم بهضشت جای راحتی نیست و از تختخواب ، آتش ، خورشید ، کتاب و غذا خبری نیست ؛ آنجا همه چیز در حال سکون است و برگ درخت ها با وزش باد تکان نمی خورد ، موسی هم آنجاست و آن پاهای ترسناک برنزی ، خطاب به خدا گفتم : « لطفا من رو نبلر به بهشت .بذار توی قبرم بمونم و آرامش داشته باشم. »
0 نظر